تنهایان
با بغضی که تو چشم هام شناور است و نمی چکد،
دارم نگاهت می کنم. تصویرت لرزان و مشوش است و من می ترسم اشکم بچکد و تُوی لرزان را ویران کند.ویرانِ ویران.
و چه دلهره ای توی دلم وول می خورد. و من یک روز به همه خواهم گفت که عطر تو هیچ روزی تلخ نبوده است. تو همیشه گرم بودی. تو همیشه شیرین بودی. و حتی به آن دخترکِ پاییزی ِ غمگین هم گفتم که این منم که بیش از اندازه تلخم. و بیش از اندازه مغرور.
شاید یک روز، ایستادم روی نرمیِ شن های ساحل، کودکانه بهانه گرفتم، پا بر زمین کوبیدم، بلند بلند گریه کردم و التماست کردم که : دریا بغلم کن، بغلم کن دریا. و توی یک موجِ وحشی ِ تاریک و دیوانه غرق شدم.
بعدنوشت: امروز تو مسیر لاغری که وسط پارک نهج البلاغه کش آمده، خورشید هم درهم و گرفته بود، حتی!